داستانهایی از زندگانی علی بن موسی الرضا (ع) - هجده خرمايي كه واقعي شد
ضامن آهــو
اطلاعات کامل و جامع در باره امام رضا(ع)،حرم،مشهد و ...

همانطور كه پاي پياده، كوچه‌هاي بصره را در هواي گرم زير پا مي‌گذاشت، اضطرابي وجودش را مي‌فشرد. با نياز مبرمي به ديدن دوباره آن خانه، سرعتش را تند كرد. مدتي بود كه سعي مي‌كرد خوابش را فراموش كند، اما هر دفعه دوباره به ذهنش هجوم آورده بود.
چند هفته پيش آن خواب عجيب را ديد. مردي در خواب به او گفت: رسول الله(ص) به بصره آمده و در خانه‌اي اقامت كرده است. هنوز هم وقتي چشمانش را مي‌بست و به خوابش فكر مي‌كرد به نظرش مي‌رسيد كه گرماي مبهمي را در وجودش احساس مي‌كند. همان گرمايي كه در خواب موقع دويدن داشت، وقتي براي ديدن رسول الله مي‌رفت. بعد توي كوچه‌اي پهن ايستاد. وارد دومين خانه در سمت چپ كوچه شد. همان خانه‌اي كه پنجره‌هايش درست رو به شرق باز مي‌شد. رسول الله را ديد كه با يارانش نشسته بود و طبقي از خرما جلوي آنها روي زمين بود. رسول الله مقداري خرما برداشت و به ابن علوان داد. ابن علوان آنها را شمرد. هجده خرما بود.
وقتي از خواب بيدار شد، به خود لرزيد. براي لحظاتي در رختخواب نشست. بعد برخاست. وضو گرفت و نماز خواند. فردايش نتوانسته بود آرام بگيرد. توي كوچه‌هاي بصره راه افتاده بود. تنها راه چاره، گشتن بود. چيزي در وجودش ندا مي‌داد كه آن خانه را پيدا خواهد كرد. آگاهي مبهمي بود كه دليل منطقي هم نداشت.
اين كوچه بود؟ يا نه كوچه مقابلش؟ شايد هم كوچه پشتي، يادش آمد انگار آن سوي بصره بوده. در حالي كه از كوچه‌اي به كوچه ديگر مي‌رفت، تصوير آن خانه را جلوي چشمش ديد. بدين ترتيب بعد از گذشتن از آن همه كوچه و ديوار و بازار، حالا نفس در سينه‌اش حبس شده بود. نشانه‌اي از آرامش از دست رفته.
در مقابل خانه، با چشماني گشاد ايستاده بود. سكوت پشت ديوارها بيش از حد بود. سكوتي كه انگار در درونش انتظاري نهفته بود.
اما انتظار براي چه؟
و امروز براي ديدن دوباره آن خانه مي‌رفت. غروب گذشته شنيد كه پيشواي هشتم به بصره وارد شده است. نشاني‌اش را پرسيده بود: خانه‌اي آن سوي بصره در كوچه‌اي پهن و ساكت. دومين خانه در سمت چپ كه پنجره‌هايش درست رو به شرق باز مي‌شود.
تمام ديشب را بيدار مانده بود و حالا در آرامش ديوارهاي آشناي اين سوي بصره، آنجا مي‌رفت.
وارد خانه كه شد پيشوا را ديد. همان جايي نشسته بود كه رسول الله در خواب نشسته بود. طبقي از خرما هم روي زمين بود. پيشواي هشتم تعدادي از آنها را برداشت و به ابن علوان داد. ابن علوان شروع به شمردن كرد. با دلهره‌اي كه داشت قادر به شمردن خرماها نبود. دوباره شروع كرد. يك... دو... سه... چهار...
هجده عدد بود. بعد در حالي كه سعي مي‌كرد كسي متوجه نشود، آهسته با صدايي لرزان گفت: اي فرزند پيامبر ممكن است تعدادي بيشتر عطا فرماييد.
فقط مي‌خواست حرفي زده باشد تا جوابي بشنود. شايد مي‌خواست آنچه را كه روي سينه‌اش سنگيني مي‌كرد با او تقسيم كند. تحمل آن راز بيش از طاقت او بود.
پيشوا گفت: اگر جدم رسول خدا(ص) بيشتر داده بود من هم بيشتر مي‌دادم.
و روبرويش را نگاه كرد به سمت آن شعاع نوري كه از شرق مي‌تابيد.
ابن علوان گذاشت لحظاتي بگذرد تا بر خود مسلط شود. بعد برخاست و بيرون آمد. سنگين از شوري كه حالا وجودش را گرفته بود. 
برگرفته از کتاب هشتمين سفير رستگاري ـ نوشته علي كرباسي‌زاده


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









تاريخ : چهار شنبه 20 شهريور 1398برچسب:,
ارسال توسط حسین احمدپور مبارکه